مدفون زرد خاطرات



برایم بسیار عجیب است که چطور میشود به این اندازه از آدمیان متنفر بود و در عین حال این چونین در میان آنها احساس هویت کرد !!
نه تنها هویتی را احساس کرد بلکه در راستای ارتقای ان تلاش کرد! از یک سو همواره به دنبال "منیتی" مجرد از اجتماع میگردم و از یکسو مدام در حال تلاش برای کسب اعتبار و مقبولیت میان آدمیان هستم!
مدتی است , بسیار به دنبال "من" حقیقی خویش میگردم. "منی" که آزاده باشد و در من احساس وارستگی و خشنودی سازد , "منی" که برای زیستن , برای زندگی شجاعت و انگیزه کافی را داشته باشد .
برای یافتن این "من" چه ها باید کرد؟

کیست که بداند ؟‌ پاسخ کجاست ؟

نمیدانم کجای ماجرا ایستاده ام اما در دورترین نقاط ‌ذهنم , با تمام تنفرم از دیگران من به تاثیرگذاری در دیگران می‌بالم. این برایم ترسناک است اما امیدوار کننده! 
شاید می‌باید سر این ریسمان را بگیرم و بروم تا بیابم خویش را و شاید این ریسمان همانی است که همگان را دربند نگاه داشته!


بیست و اندی سال دارم و گویی سی و اندی ساله ام.
اما با هویت خویش بیگانه ام , گاهی در خیالات و سوداهای جوانی سپری میکنم و گاهی به جدیت مردی میان ساله که در جریان مسکوت روزمرگی آرام گرفته , سرد و بی روح روزگار میگذرانم.
اما به اینجا نیز ختم نمیشود , اگر تصور کنیم زندگی هر شخص یک فیلم سینمایی است که نقش اولش خودش باشد , من میان فیلم های متفاوت و نقش های متفاوت سرگردانم.

این فیلم نه فیلمنامه واحدی دارد و نه کارگردان واحدی و نه حتی برای مخاطبی ساخته شده است. 
شبیه تدوینی است از تمام فیلم های جهان که تمام نقش هایش را طلب میکنم . اما تنها تصور و خواست است , من هیج نیستم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها